پارت19
(چند روز بعد)
سوبین الا حالش بهتر شده بود
هر روز به تمرین می رفت و با اعضا تمرین میکرد میخندید و خوشحال بود. اعضا هم به خاطر خوشحالی اون خوشحال بودن..... اما سرنوشت راه بدی رو براشون رقم زده بود
وقتی بعد از تمرین برگشتن به خوابگاه سوبین داشت میرفت به سمت طبقه ی بالا که...
(ویو سوبین)
داشتم میرفتم بالا اما یکهو دلم درد گرفت جوری که نمیتونستم نفس بکشم دستمو گرفتم به نرده و سعی کردم کنترلش کنم اما چشم هام سیاه شد و بعد....
(ویو یونجون)
سوبین از پله ها افتاد و تا پایین قل خورد همه سریع رفتیم پیشش وقتی بلندش کردم با صورت بی رنگ و چشم های بسته اش مواجه شدم...... سریع توی بغلم گرفتمش و از خوابگاه زدم بیرون
اشک هام بدون اجازه گرفتن از من فرو میریختن و منو از همیشه آسیبپذیر تر و ضعیف تر نشون میدادن
وقتی رسیدم به بیمارستان سوبین رو گذاشتم روی تخت.... پرستار ها منو از اتاق بیرون بردن
(سه ساعت بعد)
تهیون کنار در به دیوار تکیه داده بود...... بومگیو وقتی سوبین رو دید حالش بد شد و پنیک شد و پرستار ها به اون آرامبخش زدن و الا سرش روی شونه ی من هست و خوابه...
کای به گفته ی خودش رفته تا وضعیتش رو از یه پرستار بپرسه ولی الا یک ساعت شده که رفته..... فقط میخواست نفهمیم داره میره تا گریه کنه
و من.... یه آدم تو خالی شده بودم... نه گریه میکردم.... نه صدام درمیومد و فقط به یک جای نا مشخص خیره شده بودم
از خدا گله داشتم.... با کل جهان دشمن شده بودم..... از همه طلب داشتم.... میخواستم کل جهان رو نابود کنم.... ولی میدونستم اگه حتی یک درصد بشه این کارو کرد سوبین جلوم رو میگرفت البته اگه بود.... اون زندگی رو دوست داره و همیشه میخنده و هیچکس متوجه درونش نبود.... اون دنیا و جهان رو جای خوبی میدونست و معتقد بود جهان بالاخره روی خوش خودش رو بهمون نشون میده... اما من اینطور بهش نگاه نمیکردم... من جهان رو جهنمی میدونستم که داخلش بعضی ها به چشم چند فرشته به نظر میرسند و خدا بهترین خوش بختی هارو بهشون داده و چند نفر هم شیطان و خداوند تمام بدبختی هارو سر اونا ریخته...
سوبین الا حالش بهتر شده بود
هر روز به تمرین می رفت و با اعضا تمرین میکرد میخندید و خوشحال بود. اعضا هم به خاطر خوشحالی اون خوشحال بودن..... اما سرنوشت راه بدی رو براشون رقم زده بود
وقتی بعد از تمرین برگشتن به خوابگاه سوبین داشت میرفت به سمت طبقه ی بالا که...
(ویو سوبین)
داشتم میرفتم بالا اما یکهو دلم درد گرفت جوری که نمیتونستم نفس بکشم دستمو گرفتم به نرده و سعی کردم کنترلش کنم اما چشم هام سیاه شد و بعد....
(ویو یونجون)
سوبین از پله ها افتاد و تا پایین قل خورد همه سریع رفتیم پیشش وقتی بلندش کردم با صورت بی رنگ و چشم های بسته اش مواجه شدم...... سریع توی بغلم گرفتمش و از خوابگاه زدم بیرون
اشک هام بدون اجازه گرفتن از من فرو میریختن و منو از همیشه آسیبپذیر تر و ضعیف تر نشون میدادن
وقتی رسیدم به بیمارستان سوبین رو گذاشتم روی تخت.... پرستار ها منو از اتاق بیرون بردن
(سه ساعت بعد)
تهیون کنار در به دیوار تکیه داده بود...... بومگیو وقتی سوبین رو دید حالش بد شد و پنیک شد و پرستار ها به اون آرامبخش زدن و الا سرش روی شونه ی من هست و خوابه...
کای به گفته ی خودش رفته تا وضعیتش رو از یه پرستار بپرسه ولی الا یک ساعت شده که رفته..... فقط میخواست نفهمیم داره میره تا گریه کنه
و من.... یه آدم تو خالی شده بودم... نه گریه میکردم.... نه صدام درمیومد و فقط به یک جای نا مشخص خیره شده بودم
از خدا گله داشتم.... با کل جهان دشمن شده بودم..... از همه طلب داشتم.... میخواستم کل جهان رو نابود کنم.... ولی میدونستم اگه حتی یک درصد بشه این کارو کرد سوبین جلوم رو میگرفت البته اگه بود.... اون زندگی رو دوست داره و همیشه میخنده و هیچکس متوجه درونش نبود.... اون دنیا و جهان رو جای خوبی میدونست و معتقد بود جهان بالاخره روی خوش خودش رو بهمون نشون میده... اما من اینطور بهش نگاه نمیکردم... من جهان رو جهنمی میدونستم که داخلش بعضی ها به چشم چند فرشته به نظر میرسند و خدا بهترین خوش بختی هارو بهشون داده و چند نفر هم شیطان و خداوند تمام بدبختی هارو سر اونا ریخته...
- ۴.۹k
- ۲۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط